تقریبا اول های شب بود و ما داشتیم  توی  فرهنگسرای بهشت با یه تلسکوپ رصد می کردیم .

 همه بچه ها شاد بودند و می خندیدند که ناگهان صدایی مثل این شنیدم :«آخ ، آخ ، بالم درد می کند!»

صدای عجیبی بود، اطرافم را نگاه کردم هیچ کدام ناراحت نبودند؛ تازه هیچ کدام  از ما بال نداشتیم که بخواهد درد کند، دوباره همین صدا را شنیدم ، بالای سرم را که نگاه کردم دیدم این صدا از صورت فلکی عقاب می آید!

 بله ؛ خودش بود ! به من گفت: « آهای موجود زمینی می بینی چه بلایی سر  ما آسمانی ها در آورده اید ؟ » در جوابش گفتم : نه مگر چه کارتان کرده ایم؟  با عصبانیت گفت :« تو چشم نداری؟! نمی بینی بال من شکسته ؟ کمان شکار چی گم شده ؟ چشم بز از جا در آمده ! دم ماهی گم شده شما زمینی ها با چراغ های نامناسب سطح  شهرهایتان ما صورت فلکی ها را ناقص کرده اید !! »

 دلم برایشان می سوخت ؛ گفتم : خوب می خواهید ببرمتان بیمارستان ؟ عقاب خندید و گفت :« نه بچه جان ، اگر ما از آسمان بیاییم پایین که می میریم !»  

با ناراحتی گفتم : خوب باید چه کار کرد؟

عقاب گفت:« خوب به نورپردازی شهرتان توجه کنید، از چراغ هایی استفاده کنید که زمین را روشن کنند نه این که آسمان را هم پر از نور کند!!»

من به او قول دادم که کمکشان کنم ، اما حالا 2-3 سالی می گذرد، نتوانسته ام به آنها کمکی بکنم ؛کاش یکی بود  کمک من می کرد!

به نقل از وبلاگ من و آسمان